SHUT UP BOYS-1
KEVIN-JOJO
یه وب دیگه از وو سانگ مین و وو سانگ هیون
نگارش در تاريخ سه شنبه 22 / 11 / 1391برچسب:SHUT UP BOYS, توسط woo sung min

پارت 1:

 

UP BOYS.SHUT

مریم..................................................................وو سانگ مین ملقب به ماریا

نیلوفر(نلی)..........................................................چویی هانا ملقب به هانا

نگار..............................................................لی کیو سوک ملقب به ملانی

کوین..............................................................وو سانگ هیون ملقب به خود کوین

بکهیون..........................................................بیون بکهیون ملقب به بکی(همون بکهیون خودمون)

لوهان............................................................لو هان ملقب به لوهان(چه بی مزه........هههه)

.

.

.

.

.

داستان از اینجا شروع میشه که................

ماریا و هانا و ملانی سه تا دختر پولدار و خوشگل بودند که خیلی ها حاضر بودند جونشونم براشون بدن(اوهوکی.................)سالهای  ساله که با هم دوستن....................اما این سه تا دختر یه مشکلی داشتند...............خیلی ساده و زود باور بودند.......................واسه همین تا یه پسر بهشون میگفت دوستت دارم...........یه دل نه صد دل عاشقش میشدند!!!................

ماریا:هانا............................زود باش دیدگه.......................

هانا:اومدم بابا اومدم........................

ماریا:ملانی.......................بدو دیگه................

ملانی:بابا امون بده پالتومو بپوشم...................اومدم

ملانی و هانا اومدن سالن پایین پیش ماریا......................

ماریا:چه عجب.............چهارساعته منتظرتونم

هانا:بابا هنوز یه ساعت مونده به شروع مراسم.........از الان کجا بریم؟؟؟؟؟؟

ماریا:خیابونا شلوغه........................تا برسیم شب شده زود باشید بریم دیگه

ماریا و هانا و ملانی سوار ماشین شدند و رفتند.............رفتند به سمت مراسم بازگشایی شهربازیه جدید..........(مثلا دانشگامون تموم شده ها...................رفتیم شهربازی که چی؟؟؟؟؟؟؟؟)

ساعت 4.........25 نوامبر 2015..............(در سه سال آینده...........هیییییییی)(بچه ها تاریخو شانسی زدما........به جان خودم................الان که دقت کردم دیدم روز تولد کوینه...................هیییییییییی)

ماریا:آقای چو...................همین بغل نگه دارید(آقای چو........................رانندشون بود........)

آقای چو:بله خانوم..................

ماریا و هانا و ملانی از ماشین پیاده شدن و رفتند به سمت شهربازی...............

تا به شهربازی نزدیک شدند همه ی مردم محو تماشای این سه نفر شدند

ملانی به مردم نگاه کرد و به هانا و ماریا گفت:بچه ها من تیپم ضایعست؟؟؟............چرا اینجوری نگاهمون میکنن؟؟؟؟؟؟؟

ماریا:همیشه همینجوریه......................نمیدونم چرا انقدر نگامون میکنن!!!!!!

هانا رفت جلوتر و از یه آقایی پرسید:ببخشید ساعت چنده؟؟؟؟

مرده برگشت و به هانا نگاه کرد........................اونقدر محو تماشای هانا شده بود که اصلا حواسش به سوالی که هانا پرسیده بود نبود.....................

هانا:ببخشید من ساعت پرسیدم...........................هی......................الو؟؟؟؟...................آقا؟؟؟..................عمو؟؟؟؟..........................برادر؟؟؟؟؟........................آجوشی؟؟؟؟........................اخوی؟؟؟؟؟؟.................مستر؟؟؟..............پدرجان؟؟؟........................حاجی؟؟؟؟...........................الو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟......................هی آقا؟؟؟؟

آقا:بله؟؟؟؟؟؟.........................بله.........................با منی؟؟؟

هانا:بله......................پرسیدم ساعت چنده؟؟؟

آقا:قابل شمارو نداره!!!!!!!

هانا پیش خودش گفت:فکر کنم وقتی داشتن دیوونه ها رو میبردن تیمارستان این داشت تو کوچه گل یا پوچ بازی میکرد..........

بعد برگشت سمت ملانی و ماریا

هانا:بچه ها فکر کنم آدرسو اشتباه اومدیما!!!!

ماریا:نه بابا.................ایناها.....................شهربازی همینجاست!!!!!!.............

همون موقع با بلندگو اعلام کردند تا 10 دقیقه دیگر شهردار منطقه برای بازگشایی شهربازیه جدید در محل حضور بهم میرساند..........................

ماریا:10 دقیقه دیگه؟؟؟..................................وای تا اون موقع که یخ میزنیم!!!!!!!!

ملانی:میگم بریم یه قهوه ای چیزی بخوریم چطوره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هانا:فکر خوبیه..............................بعد با هم رفتند به سمت کافی شاپی که اون سمت خیابون بود...................

بعد از 5 دقیقه اومدن بیرون و دوباره رفتند سمت شهربازی..........................

همون لحظه شهردار هم اومد

دخترا رفتند سمت ماشین شهردار................

شهردار پیاده شد........................

دخترا:سلام.....................

شهردار:سلام

هانا:بابا چقدر دیر کردی؟؟......................یخ زدیم تو سرما(هاهاهاهاهاها................سوپرایز............باباش شهرداره)

آقای چویی(همون شهردار یا پدر هانا):ببخشید.....................یکم کار داشتم...................شما بالاخره کار خودتونو کردین و اومدین اینجا؟؟؟...................گفتم که نیاین....................

ماریا:آخه آقای چویی.............................مگه میشه یه چنین جای باحالی افتتاح بشه و ما نباشیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آقای چویی:چی بگم والله......................من دیگه از پس شما سه تا بر نمیام

همه خندیدند و به سمت درب ورودیه شهربازی برای بازگشایی رفتند

همه مردم داشتندن از تعجب شاخ در میاوردند..............اون سه تا دختری که دیدند............................با شهردار نسبت دارن..........................داشتند به نحوی خودشونو میکشتند........

جلوی درب ورودی

ماریا:آقای چویی............................میتونم یه خواهش ازتون بکنم؟؟؟؟؟؟؟؟

آقای چویی:بفرمایید!!!!!!

ماریا:میشه ما اینجا رو افتتاح کنیم؟؟؟؟؟؟

آقای چویی:چی؟؟؟؟

ماریا:بذارید ما سه تا افتتاحش کنیم..............................لطفا..........

آقای چویی:آخه.............

هانا:بابا بذار دیگه..................ما الان ذوق داریم............

آقای چویی:باشه.........................بفرمایید

دخترا خوشحال شدن و یه جیغ کوچولو و بی صدا زدند و رفتند سمت اون بالشی که روش قیچی گذاشته بودند

هانا قیچی رو برداشت و سه تایی گرفتنش و باهم ربان رو بریدن و همه دست زدن و خودشونم از خوشحالی یه کوچولو پریدند بالا

بعد رفتند تو شهربازی...........................روز اول مجانی بود................................واسه همین خیلی شلوغ بود................اما چون همه در حال تماشای سه تا دختره بودند یادشون رفت برن از وسایل بازی استفاده کنند.............................اما دخترا واسه خودشون میرفتند همه چی سوار میشدند و خلاصه خیلی خوش گذروندند.................(جاتون خالی..................خیلی خوش گذشت)

ساعت 9 بامداد.....................جلوی خونه ی ملانی

ملانی:وای بچه ها خیلی خوش گذشت.........................هیچوقت این روزو فراموش نمیکنم.............

هانا:گمنم همینطور

ماریا:نادو

ملانی:خب دیگه من میرم خونه.......................شما هم زود برید....................سرده سرما میخورید.......................فردا میبینمتون.............

ماریا و هانا با ملانی خدافظی کردند و سوار ماشین شدند و هانا هم رسوندند و ماریا هم رفت خونش.................(خونه هامون جدا بود دیگه!!!!)

شنبه................30 نوامبر 2015......................ساعت 7  صبح

ماریا و هانا تصمیم گرفتند پیاده برن دنبال ملانی و با هم برن کوه نوردی

هانا:ماریا........................حوصلم سر رفته..........................این چند وقته که دانشگاهمون تموم شده همش میریم ولگردی.................کوه و پارک و شهربازی و این جور جاها.................................دلم یه هیجان باحال و جدید میخواد..................

ماریا:اوهوم........................منم خسته شدم.......................هر روز بریم بیرون بگردیم بعد شب خسته و کوفته بریم خونه و فردا دوباره روز از نو...............روزی از نو..................دلم میخواد یه کار خطرناک بکنم

هانا:مثلا چه کاری؟؟؟؟؟

ماریا محکم زد به لاستیک یه ماشینه و دزدگیر ماشین شروع کرد وق وق کردن(انقدر بدم میاد از صدای دزدگیر ماشین) و گفت:مثلا از این کارا!!!!!!!!!

هانا:چه کار خطرناکی!!!!!!!!!!

هر دوشون خندیدند و بدو بدو رفتند سمت خونه ملانی اینا

ملانی:سلام...........................چقدر دیر کردید...................این ساعت دیگه کی میره کوه که ما میریم؟؟؟؟

ماریا:همینشم نمیخواستیم بیایم...........................چیه بابا هر روز ولیم تو خیابونا و این جور جاها............................دما میخوایم بریم سراغ یه کار هیجانی......................&l